شاید دگر به من نمی اندیشی به روزهای زیبایمان به آن روزهایی که طلوع نگاهمان غروب نمی کرد...
شاید دگردرقلب تو جایی برای من نباشد آن قلبی که تپشهایش مرا به تو وتو را به من نزدیکتر می کرد...
شاید دگراحساسی نسبت به من نداری حسی که سرشار ازعشق و تمنا بود برای با هم بودن...
شاید دگرصدایم نمیکنی صدایی که حتی اگر هم درسکوت فریاد بود من آن را می شنیدم...
شاید دگر به من فکر نمیکنی فکری که حتی اگرلحظه ای بود آن را حس می کردم...
شاید دگر اسیرعشق دیگری شدی وعاشقتر ازعشق من در کنارش هستی...
شاید دگراحساسی .عشقی. رویایی و دوست داشتنی را که به من داشتی همه را تقدیم عشق دیگری کردی...
شاید دگر مرا به فراموشی سپردی مرا دست گردبادی دادی که مرا از از یاد تو دور کند...
شاید... شاید... شاید... چقدرخسته ام از این شایدها از این روزها از این بازی های دنیا
ولی چه کنم که باز هم باید بنویسم شاید دگرفردایی نباشد...
نظرات شما عزیزان: